نیلا عسلی

مامان با عشق تو مغرور میشه

نیلا عسلی

مامان با عشق تو مغرور میشه

نیلا بیست روزه من

حالا آماده ایم تا دنیا را تجربه کنیم . نیلا ی عزیزم از دو کیلو و نهصد گرم شروع کردی . پاهایت را با دورپیچ گل گلی می بندم تا شبیه کرم های ابریشم بزودی پروانه میشوی. من بالهای روی دوشت را میبینم . 

مادر بودن عجیب است . شوکه میشوی . انگار هلت می دهند وسط زندگی واقعی . حالا باید از هفت خوان رستم عبور کنی . با خنده نیلا یت می خندی حتی وقتی خواب است ! با گریه اش آرام و قرار نداری . تجربه بیست روز مادر بودن ، تجربه یک مادر بی تجربه .

فسقلی من فردا بیست روزه میشود . بیست روز شیرین برای من . حیف زمان با عجله نیلا یک روزه ی مرا خاطره کرد . حالا نیلا سه کیلو و نیم شده و دو سانتیمتر بلندتر شده . 


                                                      ازت مچکرم رویای روشن        از اینکه پا به زندگیم گذاشتی 

نظرات 5 + ارسال نظر
محمدرضا یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 12:20

اینکه حس تا این حد نزدیک بودن به یک موجود دیگه چطوری میتونه باشه رو هیچ مردی نمیتونه درک کنه . اینکه یه موجود دیگه تا این حد وابسته به تو باشه خیلی خیلی برای من به عنوان یه مرد غریب و در عین حال جذابه .

حس خیلی عجیبی تنها حسی که عادی نمیشه

آبان دخت جمعه 20 تیر 1393 ساعت 01:56 http://www.abandokhi.blogfa.com

کشته جمله آخرتم "شیرین"

الهام به روم نیار حداقل نامرد

شیرین سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 21:53

عزیزم می دونم الان همه ی زندگیت ، عشقت ، روزت ، شبت ووو ... شده نیلا . یه چیزی رو از من بشنو البته گوش کن چون میدونی که فرق شنیدن و با گوش کردن :
وقتی می بینمت احساس می کنم تو گذشته ی منی عشقت به نیلا رو معتدل کن چون اون به هر شکل بزرگ میشه و این روزها رو پشت سر میزاری ولی لذت این روزها رو کمتر حس میکنی چون خودت رو اذیت می کنی . نمی دونم منظورم رو تونستم برسونم یا نه .من یه روز به خودم اومدم و دیدم سه ماهه که کارم شده ش پ ش پ ش پ ... یه دفعه به خودم اومدم دیدم سه ماهه از خونه در نیومدم یه مهمونی دوست نرفتم یه لباس یه ورزش یه ارایش یه یه یه آخرش چی شد هیچی هر جفتشون بزرگ شدن و من پیر شدم میرن سر زندگیشون البته اگه دوباره برنگردن.

واقعا قبول دارم . اما بعضی احساسها غریضیه . باید احساسم رو نسبت به نیلا متعادل کنم . چون بابا ش نیست میخواهم محبت او و هم جبران کنم . ولی درست میگی باید خودم رو هم فراموش نکنم

آبان دخت شنبه 14 تیر 1393 ساعت 00:52 http://www.abandokhi.blogfa.com

عزیزممممممممم ایشالله که در پناه خدا سالم باشه و خوشبخت و شاد زندگی کنه

خدایا میشنوی حرفهای مرا ، درک میکنی احساسات این قلب زخم خورده مرا ؟!
چرا سکوت ؟ چگونه باید بشنوم پاسخت را در جواب این دل صبور ؟!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.