نیلا عسلی

مامان با عشق تو مغرور میشه

نیلا عسلی

مامان با عشق تو مغرور میشه

کاش برگردیم

آمده ام تا عشق را به دنیا هدیه دهم ، تا برای دنیا ترانه های عاشقانه بخوانم ، تا بخندم و بخندانم ، تا روزهای عاشقانه بسازم تا در کنار عزیزانم لحظه ها را آرام سپری کنم مگر از دنیا و آدمهایش جز این چه می توان خواست . 

کاش همیشه در کودکی می ماندم ، درست مثل نیلا که انگار انرژی اش تمام نمی شود، خنده هایش تمام نمی شود و برای خواسته هایش تا آخر جان می جنگد . 

کاش مثل نیلا چشمانم را که می بستم و مطمعن بودم خدا و مادرم حواسشان به من هست .

کاش بزرگترین دلخوشیم دیدن آدم ها بود و آنقدر دوستشان داشتم که بدون هیچ قضاوتی در مورد آنها بهشان لبخند تحویل می دادم .

درست مثل نیلا

اما بزرگ شدم و رسالت عاشق بودن و عاشقانه زیستن مثل یک کودک را فراموش کردم

یادم رفت آدمها خوبند یادم رفت بهشان بخندم

یادم رفت اگر به من خوبی می کنند یا بدی من نباید جوابشان را بدهم خدا حواسش از من جمع تر است

یادم رفت توکل کنم

به راهکارهای خودم د بیشتر اعتماد کردم تا نگاه خدا

خواستم بنده هایش را ادم کنم شبها خوابم نبرد و تا صبح فکری شدم و خدا خندید

گفت کودکم تو را با آگاهی از آنچه باید باشی آفریدم خودت فراموش کردی