نیلا عسلی

مامان با عشق تو مغرور میشه

نیلا عسلی

مامان با عشق تو مغرور میشه

دنیایت را دوست دارم

تو دنیا را با من متفاوت میبینی اما هر دو در یک دنیاییم 

شاید دریا را سبز و درختان را ابی

در دنیای تو کلاغ ها همه سفیدند 

دمجنبانک ها کلی می خندند 

هوایی که نفس می کشی پر از عشق است 

شاید خورشید قلقلکت می دهد 

خلاصه کلی دنیایت با من متفاوت است مامان جان 

وقتی دالی میکنی  انگار من را فرشته کوچولوی همبازیت میبنی 

وقتی عکس خودت را در اینه میبینی و دالی می کنی که خوردنی ترین موجود روی زمین میشوی 

تو هستی 

اینجا در کنار ما ادمهای سیاره ی بتنی 

که یادمان رفته ما هم دنیا را مثل تو میدیدیم 

برای همین در کنارت سرخوشیم 

تو ما را عاشق کردی 

دوباره عاشق زندگی 



کاش برگردیم

آمده ام تا عشق را به دنیا هدیه دهم ، تا برای دنیا ترانه های عاشقانه بخوانم ، تا بخندم و بخندانم ، تا روزهای عاشقانه بسازم تا در کنار عزیزانم لحظه ها را آرام سپری کنم مگر از دنیا و آدمهایش جز این چه می توان خواست . 

کاش همیشه در کودکی می ماندم ، درست مثل نیلا که انگار انرژی اش تمام نمی شود، خنده هایش تمام نمی شود و برای خواسته هایش تا آخر جان می جنگد . 

کاش مثل نیلا چشمانم را که می بستم و مطمعن بودم خدا و مادرم حواسشان به من هست .

کاش بزرگترین دلخوشیم دیدن آدم ها بود و آنقدر دوستشان داشتم که بدون هیچ قضاوتی در مورد آنها بهشان لبخند تحویل می دادم .

درست مثل نیلا

اما بزرگ شدم و رسالت عاشق بودن و عاشقانه زیستن مثل یک کودک را فراموش کردم

یادم رفت آدمها خوبند یادم رفت بهشان بخندم

یادم رفت اگر به من خوبی می کنند یا بدی من نباید جوابشان را بدهم خدا حواسش از من جمع تر است

یادم رفت توکل کنم

به راهکارهای خودم د بیشتر اعتماد کردم تا نگاه خدا

خواستم بنده هایش را ادم کنم شبها خوابم نبرد و تا صبح فکری شدم و خدا خندید

گفت کودکم تو را با آگاهی از آنچه باید باشی آفریدم خودت فراموش کردی 


ده ماهگی نیلا عسلی

دختری الان ده ماهت شده و عین ماه شدی ، شیرین تر شدی اما من اومدم سر کار و دوری از تو مثل زهر تلخه . عزیز مامان دیشب سرتو بلند میکردی رو به سقف و با دیدن لوستر کلی ذوق میکردی . صبحا تا ساعت یازده میخوابی و شب ها تا ساعت یک نصفه شب توی تختت مثل عقربه های ساعت می گردی شیرینم . 

پاهای کوچولوت اونقدر که با زانو راه میری داره سرخ میشه ولی هیجان تجربه های جدید نمی زاره یه جا اروم بشینی مامانی ، عاشق بی بی انیشتنی و نیم ساعت رو پای بابابزرگت میشینی و مات تلویزیون میشی .

خلاصه عاشق ماستی ولی قطره هاتو میشناسی و سعی میکنی منو اذیت کنی تا قطره ها رو نخوری خلاصه کلی لباس تلفات دادیم تا گل کوچولو قطره هاشو بخوره . 

امیدوارم بتونم اونجوری که میخوام بزرگت کنم گل ناز مامان . 

وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند

این پست و برای دل خودم می نویسم ، ربط خیلی از حرفهای خوب با زندگی روزمره کار سختیه اما فهمش برامون راحته چون دوست داریم حرفهای خوبو ! این روزها خیلی حرف از محبت و مهربونیه ، من آدمهای مهربون زیادی دیدم اطرافم و من ازشون یاد گر فتم ، اما بعضی وقتا به دیگران سرویس الکی دادم مثل مامانم که همه بهش میگن زورو یعنی یه ژن از مامانم ارث بردم دیگه .... خلاصه تنها چیز خوبی که کمکم کرد حالم خوب بمونه تنها چیزی که باعث شد ناراحت نشم از دست خیلیا این جمله ی خانوم ز بود اگه مهربونی کردن به ادمهای اطرافت علی رغم بی جواب موندن خوشحالت میکنه ادامه بده ....

خلاصه به قول شفیعی کدکنی 

وین نغمه ی محبت 

بعد از من و تو ماند 

تا در زمانه باقیست 

آواز باد و باران 


عشق کوچولوی من


 با دیدن خنده هات و شیطنتات تنها اسم تو میشه عشق کوچولو ..... من دستهامو سپر میکنم تا امنیت رو حس کنی ..... مامانی بارها از کوه کوسن ها و متکاها بالا میری رو حس فتح قله بهت دست میده ، دستهای کوچولو  نقلیتو محکم به بالای میز یا مبلی که حالا تو فاتحش شدی می کوبی و خبر نداری که دل من هزاربار ریخت تا به اون بالا برسی . باورت میشه نیلا این روزای من فتح قله میز خونه توسط عشق کوچولو شده ، باورت میشه حرف های آدم ها و دلخوشی هاشون برام در مقابل تلاش تو خیلی کمرنگ شده باورت میشه دنیای من شدی !

وقتی گریه می کنی دستهاتو تو هوا می رقصونی ، وقتی می خندی انگار کل قندای دنیا تو دلم آب میشه آخه مامان تو بودن شیرین ترین کار دنیاس عزیزم . 

حالا هفت ماه گذشته و تو به دنیای من رنگ دادی 

اون اوایل دنبال نیلای درونم بودم و حالا وقتی می خوابی دنبال چشماتم ، وقتی میگن حرف می زنی راه میافتی دندون درمیاری نمی دونی چه حالی میشم . 

عشق کوچولو 

هر روز به اندازه ی یه زمین فوتبال چهاردست و پا دنیای اطرافتو کشف میکنی و با صدای زنبور کوچولوت سرفه های شادی میکنی ، دیوونتم عشق کوچولوی من ، همیشه بخند مامان