در باز شد و لباسشو دراورد و ولو کرد رو صندلی . خودشو پهن کرد رو مبل راحتی و پرسید چایی داری .من خندیدم و گفتم غم دارم میای با هم بنوشیم البته قند هم هست .خندید و گفت ترجیح میدم چایی لیوانی بخورم اونوقت شروع کرد از مزایای رفتن به کلاسهای کوچیک و بزرگ و فوق لیسانس و دکترا و خلاصه کلی حرف زد وقتی خسته شد یه نیم نگاهی به من انداخت که پای چشمات گود افتاده و اصلن به فکر خودت نیستی . کم خونی دارم مثل همیشه خب . وای چقدر دیر شد من باید برم خیلی کار دارم . بدرقش که کردم از پشت پنجره ازش پرسیدم برای چی اومدی وقتی من هنوز غم دارم . نگاهم کرد و گفت منم مثل تو غم دارم اما همیشه اینجور وقتها خدا را دعوت میکنم نه ادمها . خدا تنها میهمانیست که به جای چای تازه دم زعفرانی فقط غم تو را مینوشد . خدایا دوستت دارم
غم به ظاهر تلخه اما من میگم غم واسه آدم لازمه. همه آدمها تویه برهه یا برحه؟ اصلا چه کاریه تو یه مقطع از زندگیشون به غم نیاز دارن برای رسیدن به تکامل وقتی که غم داری روحت بزرگ میشه اما این غم همیشگی نیست بعدش اگه ازش عبور کنی یه شادی در وجودت رخنه میکنه ماندگار که دیگه هیچی تو عالم نمیتونه از بین ببرتش
دقیقا
چقدر قشنگ نوشتی
سلاااام