دختر کوچولوی قصه من
امسال میخواهم برایت ماهی بخرم . یک ماهی پر جنب و جوش و قرمز درست مثله تو . اما آخر نوروز که شد رهایش می کنیم . می گذاریم برود برای خودش بازی کند . ماهی کوچولو ها باید آزادباشند تا دنیا را ببینند . روزها طلوع خورشید را ببینند و شب ها ستاره بچینند .
اگر ماهی قرمز کوچولو را در تنگ کوچکمان حبس کنیم دلش می گیرد . گریه می کند و آنوقت چون در آب است ما گریه ی او را نمیبینیم . خب صدایش را هم که نمی شنویم . ماهی که دلش می گیرد زود می میرد و آنوقت می فهمیم که دیر شده .
دختر گلم امسال برایت سفره ی هفت سین می چینم . بخاطر سلامتی ات شکر میکنم و برایت آرزوهای بزرگ میکنم . آرزو می کنم مهربان باشی و بمانی و قدر مهربانی آدم ها را بدانی . آرزو میکنم ساده باشی و راجع به آدم ها ساده قضاوت کنی . آدم ها را بالا و پایین نکنی چون خدای بزرگ مراقب آنهاست آنوقت او هم تو را بالا و پایین می کند . آرزو میکنم در کنارم بمانی تا زمانی که هفت سین زندگیمان را دور هم می چینیم و روزی که خواستی به خانه بخت بروی و سفره ی هفت سینت را بندازی آزادت میکنم و آنوقت تو در دریای زندگیت شنا کن و طلوع و غروب خورشید را با همسرت جشن بگیر تا سرزنده وشاد بمانی .
حالا که یکی عاشق می شود و یکی عروسی می کند و یکی خانه می خرد و یکی لباس نو می خرد و خلاصه من به چشمان افسونگر تو نگاه میکنم و این برای من کافی است .
دوست دارم بخندی تا دندانهایت را ببینم . آنهاراشمردم ، و هر بار آنقدر تو را میخندانم تا دلم دوباره برای آن دندانهای دردانه ی کوچکم غش برود .
اینکه تو هستی و مدام به من می گویی بابا بابی بابا برایت میمیرم . میمیرم دوباره زنده می شوم تو هستی در کنارم و این آغاز زندگی است .
من تو و کسی که همیشه عشقمان بوده و خواهد بود در کنار همیم . اگر گاهی چیزهای عجیبی میبینی نگران نباش تا بوده همیشه دنیا پر بوده از آدمهایی که نخواستند سرشان تولاک خودشان باشد . دوست داشتند دماغشان را فرو کنند تو زندگی بقیه و بو بکشند اما گاهی دماغشان سوخته . یعنی باید دماغشان را بسوزانی تا راحت سرشان را در بیاورند و بروند پی کارشان .
من و تو و بابا ی مهربان روزهای راحتی داریم پر از عشق پر از عطر خدا و این همه هدیه خدای متعال به زندگیمان است . حالا که هر سه با هم بازی می کنیم مسافرت می رویم و خوشیم از خودم می پرسم که بعضی آدمها با خدا چه معامله ای کردند ؟
خوش به حال من . خوش به حال من که تو را دارم . به خنده هایت دل خوشم . به اینکه درنوزده ماهگی به زی زی گولو می خندی و داستان هایش برایت جذاب است . دنیای این روزهای تو زی زی گولو تابه تا است و حرف های شیرینش . دیشب که زیر گلویت را می بوسیدم غش کردی از خنده . خنده هایت که بوی گل میداد به کنار عزیز من ، آن دندانهای کوچولوی صدفی را که قایم کردی به من نشان نده !!! من برایشان میمیرم .
خلاصه عزیز نوزده ماهه من کلی حرف کنج دلم مانده برایت بزنم اما وقت میخواهد و من تا بزرگ شدن تو برای تار تار موهایت قصه می گویم تو فقط نگاهم کن و بخند همین کافی است .